(نشر دیبایه 1393)
«شاخ نبات» مجموعه شعری است که با الهام از فالنامه های حافظ سروده شده است. سرودن این مجموعه برمی گردد به دوره ای که پاکت های کوچک فالنامه را با علاقه و توجه بیشتری دنبال می کردم. در آن وقت بیش از هر چیز شکاف آشکاری که از حیث زبان و جهان بینی میان دو متن همجوار – یکی شعر حافظ و دیگری تفسیر عامیانه ی آن –می دیدم بازیگوشی شاعرانه ام را تحریک می کرد تا چیزی بنویسم که یک راست در بطن این شکاف بیتوته کند با زبانی وامدار هر دو متن. باورم این بود که نمی توان از جنبه ی طنزآمیز این شکاف چشم پوشید و آن را همچون یک ظرفیت شعری درنیافت. در این میان جنبه ی بصری فالنامه ها که در آنها خط( نستعلیق+ فونت رایج کتابی) و نقاشی های مینیاتوریِ تک رنگ، دو عنصر غالب اند نیز اهمیتی چشم پوشی ناپذیر داشت. هدف از خطاطی متن، اجرای زیباتر و به تعبیری «خوشگل»تر کلام- به رسم مألوف- نبوده است، بلکه بیش از هر چیز برآن بوده تا دیالوگی بصری را با متن برقرار سازد. در راستای این هدف کوشیده ام از امکان های مغفول مانده ی خط بهره برداری زیباشناسانه کنم. شاید بهتر باشد به نسخه ی خطاطی شده، همچون یک شعر مستقل انضمامی (کانکریت) نگریسته شود که روابط معنایی خود را دارد و بناگزیر اقتدار مولف را در ترتیب و توالی سطرها به پرسش می کشد و دست خواننده را برای قرائت بازتر می گذارد. می توان به ترتیب سطرها در متن تایپی همچون پیشنهاد مولف نگریست و به نسخه ی نستعلیق همچون عرصه ای که به روی مناسبات درونی اجزا باز است.
از مقدمه «شاخ نبات»
نصيحت گوش كن
ای صاحب فال
خواهی نشوی رسوا؟ کمی افسرده ظاهر شو! حریم نازک اضلاعت را، نخراش بی گُدار! لولای در را از سمت چپ به راست بگردان افکارت را به زبان سبزیجات ترجمه کن و بسپار به آب کر
در خانقه نگنجد
اسرار عشق بازی
اي صاحب فال
کلمه را بدوز به دمب خروس و ماه و میدان آزادی، و با سوتی به طول پنجاه و چند کیلوهرتز، فریاد بزن: نه! تمامی خاطراتت را با عطر دلربای یک معشوق فرضی، عریان کن، رسم عاشق کشی را عجول، سبک، سرگردان، به جا آور ، و اندوه هجران را بدوز، به دمب خروس و ماه و میدان آزادی . دیگر حرفی از ستیز سرانگشت و ریشه نیست
از تو کرشمه ای و
ز خسرو
عنایتی
گفت آسان گیر بر خود کارها
ای صاحب فال،دست بالا گرفتی دسته شکست! از وقتی کجکج راه می روی غریبه شدهای با زمین،
ناز شست غزالی که هر شام از مدار ماه میرمید، تا خوشبختی را مومنانه به جا آورد
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
دوش وقت سحر
اي صاحب فال
خواب یک ملافهیِ سرگردان را در قبرستان دیده ای، آن را به گوش آب روان گفتهای و خفتهای و باز برخاستهای که چه بشود؟ فردا صبح با نام مستعارت بلند شو،به کوهستان برو ، نخودهای سبز را کنار ریسمانهایِ سیاه بچین ، روی پرچمهای نارنجی گلها نمک بپاش ، خودت را هزار بار گم کن و پیدا شو، و آنقدر بازی را بباز، تا رستگار شوی
آن کس است اهل بشارت
که اشارت داند
ز فکر تفرقه باز آی
ای صاحب فال! روی نبضت کلیک کن،روحت را ورق بزن در یک نقطه بایست، نامت را زایل کن، پرده را بینداز، و سپس به توان n تکثیر شو
تا شوی مجموع
اي عروس هنر ای صاحب فال
از بخت شكايت منماي
همیشه پای حقایقي در میان است که تو نمیدانی؛ ، بدان و آگاه باش که مقادیری پیه به باریکیِ نوار اریب، دور احساست را فراگرفته، عقل ناهنگام داری و زندگانیِ پرمرگ از خیر زن نمیتوانی گذشتن چندان که از نان و نمک ، اما بدان و آگاه باش که…لِنگش کن!«عاشق را مقام فراق خوشتر است از وصال»، [1]
زیر بارند درختان که تعلق دارند
فال نگیر
ای صاحب فال !
هامون ،مثل یک پلنگ غیور، واپسین قدح ماه را هورت میکشد. فکرت را بپیچ دور کمرش …طنابت را بکش…دستهاش را بکَن… طلسم تو ترس توست؛
کس را وقوف نیست که انجام کار
چیست
حضوری گر همی خواهی
ای صاحب فال
تو را، در منزل جانان… شب تاریک و… بیم موج ساعت 12 و 30 دقیقه!
پروانهی مراد رسید
ای محب خموش